The person that you love ….
Let me be the person that you walk with in the mountain.
Let me be the person that you pick flower with .
Let me be the person that you tell all you inner feelings .
Let me be the person that you talk to in confidence .
Let me be the person that you turn to in sadness.
Let me be the person that you smile with in happiness.
Let me be the person that you love .
بگذار آن باشم که در کوهساران با تو گام بر ميدارد .
بگذار آن باشم که در کنار تو گل برمي چيند .
بگذار آن باشم که از ژرفاي احساسات خود به او مي گويي.
بگذار آن باشم که رازهايت را به او مي گويي .
بگذار آن باشم که در غم به سوي او مي روي .
بگذارآن باشم که در شادي همراه او مي خندي .
بگذار آن باشم که تو عاشقش هستي .
مرگ عشق
سرم را روي شانه پنجره مي گذارم و گريستن آسمان را مي نگرم.چه بي پروا مي گريي عشق .دانه هاي اشک بر روي گونه هاي شيشه مي لغزد و خاطرات به روي گونه هاي من.پنجره هاي روبه رو بسته اند. اين روزها ديگر کسي به ديدار باران نمي آيد ديگر کسي عاشق نمي شود.در کوچه هاي خلوت تنهايي مان نه رهگذري مي خواند و نه درويشي و انگار هيچ شاعري در لحظه هاي تولد عشق نمي گريد. درويش به کوچه هاي ما بيا صداي تو ليلي و مجنون را بيدار مي کند.در اين باران بي امان بخوان تا عشق جان بگيرد تا کسي بي قرار يارش شود.بزن به دل کوچه ها و آن قدر حديث عشق و ذکر يا عشق يا عشق يا عشق سر بده که ليلي با پاي برهنه خود را به ديدار مجنون برساند. بخوان درويش صدايت بوي صبح مي دهد. کي سر مي زند سپيده ما؟ بخوان تا پنجره هاي بسته گشوده شود و به کوچه ي بي درخت و بي بهار دوباره برگردد. من نذر کرده ام... نذر کرده ام تار تار گيسويش را دانه دانه با اشک بوسه زنم. من نذر کرده ام يا عشق يا عشق يا عشق...
تا صداي گام هايم در کوچه پس کوچه هاي شهر مي پيچد زمين منتظر اشک هايم مي شود...
مي روم خسته افسرده وزارسوي منزلگه ويرانه ي خويشبه مي برم از شهر شمادل شوريده وديوانه ي خويشمي برم تا كه در آن نقطه ي دورشستشويش دهم از رنگ نگاهشستشويش دهم از لكه ي عشقزين همه خواهش بي جا تباهمي برم تا ز تو دورش سازمزتو ،اي جلوه ي اميد محالمي برم زنده بگورش سازمتا از اين پس نكند ياد وصالناله مي لرزد ،مي رقصد اشكآه،بگذار بگريزم منازتو ، اي چشمه ي جوشان گناهشايد آن به كه بپرهيزم منبخدا غنچه ي شادي بودمدست عشق آمد واز شاخم چيدشعله ي آه شدم ،صد افسوسكه لبم باز بر آن لب نرسيدعاقبت بند سفر پايم بستمي روم ،خنده به لب ، خونين دلمي روم از دل من دست بداراي اميد عبث بي حاصل
سکوت شيشه اي
رسم عاشقي اين نيست که تک و تنها بسوزي و ديگر نماني. کاش مي دانستيم که زودتر از ما عشق است که براي دوري ما مي سوزد و مي سازد. کاش مي فهميديم که قدر بودن قدر عاشقي قدر عشق چيست و چه قدر است.کاش بي راه نمي رفتيم و چون روز اول عاشق مي مانديم.بازي با عشق قشنگ است بازيگري حرفه اي مي خواهد.اما قسم که حقيقت عشق وجود هر گونه بازي و بازي سازي را بي نياز از دروغ و نيرنگ مي سازد. نمي دانم بلد نيستم! من نمي دانم دل سوختن براي چيست؟ مرا سوختني نباشد جز براي عشقم .براي او براي بودن با او و دور ماندن از او. مي سوزم آري اما نه به درد اين بازيگر قهار و خوش رنگ زندگي نه به سختي و دل تنگي نمادين اين دنياي پوشالي. آري مي سوزم از درد دور بودن و عاشقي از غم اشک و سردي. مي سوزم اما نمي دانم چرا؟ خودي برايم ديگر نمانده است نمي خواهم خودي را که مرا از عشقم دور مي سازد نمي خواهم .مي سوزانمش آري مي سوزانمش هر دل و هرنگاهي را که مرا از عشقم دور سازد و مي بوسم مي بويم مي جويم دلي را دستي را سخني را نگاهي را هر نسيم و بادي را که وجودم را به او و عشقم نزديک تر سازد. من بنده عشقم بنده عاشقي .تنهايي محيطي است که يک باره تمام افکار وحشي به ذهنم هجوم مي آورند. آن گاه در حالي که در اين مرداب عظيم دست و پا مي زنم فکر مي کنيد که چگونه مي توانم خود را از اين سيل خروشان تنهايي و گردباد وحشي نجات دهم. تنهايي محيطي است که شايد مرا بترساند اما بايد راهي براي گريز وجود داشته باشد. راهي نه براي گريز از تنهايي بلکه براي گريز از ترس. بعضي مي گويند: "تنهايي بد دردي است" اما اين طور نيست. اگر معناي کامل آن را بدانيد مي توانيد از آن استفاده کنيد.تنهايي محيط خوبي است اگر ذهن خود را با او تنها بگذاريد آن گاه نور عشق را حس خواهيد کرد و عطر او در جانتان پراکنده خواهد شد. آن وقت مي بينيد که ديگر خودتان نيستيد. چيزي درونتان مي شکند خرد مي شود و از صداي شکستن آن به خود مي آييد. از ته دل فرياد بر مي آوريد . نه نيازي به فرياد نيست شما مي خواهيد صدايتان به گوش او برسد اما نيازي به فرياد نيست. حتي اگر زمزمه هم کنيد او مي شنود و مي پذيرد.چرا؟ به خاطر اشک هاي پاکتان که قطره قطره روي گونه هايتان مي چکد و چون چشمه مي جوشدو همچون رود اما بسيار کوچکتر سرازير مي شود. به گواهي دل هاي با محبتتان که در سينه با شوق مي تپد. به گواهي دستانتان که به سوي او در انتظار ديدنش خسته و افسرده شده اند.او شما را خواهد پذيرفت. آري خواهد پذيرفت که هميشه در خلوت تنهايي خود مهمان سکوت شيشه يش باشيم.
غربت تنهايي
دير کرده اي ... نه آسمان نشانه اي از تو مي فرستد نه زمين رد پاي تو را به من مي رساند و من مسير آمدنت آن قدر رفته ام و باز گشته ام که رد پاي دلم مثل شقايقي بر جا مانده است. تا کي اين گيسوان را شانه زنم و با نرگس و ياس و مريم بيارايم.تا کي اين چين و چروک هاي چهره را با لبخند سردي بپوشانم؟تا کي اين گريه هاي شبانه مي توانند مانند رودي پر آب درياي دلم را سيراب کنند. تا کي بايد پرندگان کوچه تنهايي ام يکي يکي پر بزنند و در آسمان بي کسي ام به دنبال تو بگردند. گل هاي پيرهنم پزمرده اند. هواي عاشقانه چشمانم باراني است.دير کرده اي و من اين اضطراب و اشتياق رابغض مي کنم و دستان خسته ام را به پنجره مي آويزم... اي دل ببين از پس سالها انتظار به اعتراف آمده ام. دوستت دارم .بيا و فاصله ها را کم کن...
3416
بوسه مرگ
صداي باد مي آيد تو رفته اي. پنجره ها را مي بندم و در گوشه انزواي تنهايي ام براي کودک بي قرار دلم قصه عشق را مي خوانم. بهانه ات را مي گيرد به پيراهني آرامش مي کنم پيراهني که هنوز بوي عشق مي دهد. در کوچه باد مي آيد و من نگران شاخه هاي ظريف درختانم نگران رهگذراني که سرگردانند نگران کودکي که شمع مي فروشد نگران پسر بچه خيابان گردي که باد فال هايش را به يغما مي برد نگران مردي که دستان خالي از عشقش نمي گذارد به خانه بازگردد نگران زني که بي پناهي او را به کوچه هاي غربت و بي کسي مي کشد نگران دخترکي که از تقدير خود فرار ميکند. باد هياهويش بلندتر مي شود و لالايي من شبيه چيزي به فرياد... مي ترسم مرگ نزديک مي شود خودش را به پنجره مي زند. باد مي خواهد او را به من برساند و من از اين وصال مي ترسم.کودک تنهاي دلم از ترس به خود مي لرزد.لالايي ام تمام مي شود. گويي پايان قصه عشق همين جاست. مرگ گونه هاي تنهايي ام را خواهد بوسيد. نگراني ها به پايان مي رسد.گويي اينجا پايان خط است. يک نفر فردا روي شانه هاي خسته عشق راهي دورترين نقطه شهر مي شود.دور مي شود خاک مي شود و فراموش مي شود...
+ درخت عشق
شانه هايم تير مي کشند بس که بار تنهايي کشيده ام مثل شاخه هاي خشکيده درختي زرد انتظار کبوتري را مي کشم. دستي کو تا بار سنگين خستگي ها تنهايي ها و لحظه هاي سخت بي پناهي ام رابر دارد تا کمر شکسته ام را صاف کنم. سروي را ديده اي تا قامتش را خم کرده باشد يا مجنوني که گيسوان آشفته اش نه سبز نه زرد بلکه به سپيدي نشسته باشد.؟ پيچکي را ديده اي که نه رو به آسمان بلکه در گرد خاک و گياهان زميني خزيده باشد؟ من آن درخت کهنه حياط قديمي ام که خراش و زخم ها تنم را تراشيده است. يک نفر قلبي با تيغ مي کند يک نفر چاقو را قلم مي کند مي نويسد خطي از سر دل تنگي.يک نفر گياه شناس مي شود پوسته ام را مي کند تا شمار ساليان تنهايي ام را بشمارد. يک نفر شاخه اي را کمان مي کند تا آن را در ريشه هاي تنهايي ام پرتاب کند. يک نفر به گمانم عاشقي خسته مي نشيند تکيه مي کند ... ترانه و اشکي را... و بعد مي رود.من آن درخت کهنه حياط قديمي ام که شاخه هايم تير مي کشد انتظار مي کشد. انتظار او را که يک روز بوسه اي بر خشک ترين شاخه ام نثار کرد و رفت... زخمي سپيد نه از تيغ و نه با درد بلکه با شوقي عميق. من آن درخت کهنه حياط قديمي ام که شاخه هايم تير مي کشد و انتظاري تا ابد...
+ سفر عشق
عاشقي مي خواست به سفر برود.روزها و ماه ها و سال ها بود که چمدان مي بست.هي هفته ها را طي مي کرد و توي چمدان مي گذاشت.هي ماه ها را مرتب مي کرد و روي هم مي چيد و هي سال ها را جمع مي کرد و به چمدانش اضافه مي کرد. او هر روز توي جيب هاي چمدانش شنبه و يکشنبه مي ريخت و چه قرن هايي را که ته چمدانش جا داده بودو سال ها بود که خدا تماشايش مي کردو لبخند مي زد و چيزي نمي گفت.اما سرانجام روزي خدا به او گفت: عزيز عاشق فکر نمي کني سفرت دارد دير مي شود؟ چمدانت زيادي سنگين است. با اين همه سال و قرن و اين همه ماه و هفته چه مي خواهي بکني؟ عاشق گفت :خدايا عشق سفري دور و دراز است.من به همه اين ماه ها و هفته ها و به همه اين سال ها و قرن ها احتياج دارم زيرا هر قدر که عاشقي کنم باز هم کم است. خدا گفت:عاشقي سبک است.عاشقي سفر ثانيه است نه درنگ قرن ها و سال ها.بلند شو و برو و هيچ چيز با خود نبر جز همين ثانيه که من به تو مي دهم. عاشق گفت: باشد چيزي با خود نمي برم نه قرني و نه سالي و نه ماهي و نه هفته اي را. اما خدايا! هر عاشقي به کسي محتاج است به کسي که او را در اين سفر دور و دراز همراهي کند به کسي که پا به پايش بيايد به کسي که نامش معشوق است. خدا گفت: نه کسي و نه چيزي. در سفري که نامش عشق است "تنهايي"توشه توست و "بي کسي"معشوق ت. و و آن گاه خدا چمدان سنگين عاشق را گرفت و راهي اش کرد. او راه افتاد در حالي که سبک بود و هيچ چيز نداشت جز چند ثانيه که خدا به او داده بود. عاشق راه افتاد و تنها بود و هيچ کس را نداشت جز خدا که هميشه با او بود....
انتظار تلخ
دستم را به دست باد مي دهم و شانه به شانه بيد مجنون پريشان تو مي شوم. ترانه خوان باد مي شوم و تا فصل آمدنت به تماشاي برگ ها مي نشينم. عاشق نشده اي که دريابي با افتادن برگي هم مي توان مرد.عاشق نشده اي که بفهمي انتظار چه قدر غم انگيز است.نمي دانم چه قدر خواهم توانست که دوري تو را تحمل کنم.وقتي چشمانم را مي بندم تو در اعماق وجودم نمايان مي شوي. مي خواهم براي هميشه با چشماني بسته بخوابم تا تو را ببينم امافقط يک لحظه يک لحظه که چشمانم باز مي شود تمام اين روياها به پايان مي رسد. واي بر من چه بر دلم خواهد گذشت در اين پاييزهايي که در راه است... من که بهارها را هم به شوق ديدنت تا خود سپيده شکفتن تا انتهاي کوچه هاي باران زده ي رو به اقاقي ها با خيال سايه ات دويده ام. دريغ که رنگين کمان پس از باراني پيدا و ناپيداي من! غزال اين دل تنها غزل نمي داند. چند غروب را به سپيده سرايم تا تو بيايي و قرار اين دل بي قرار شوي...
چشمان تو صدف است بر آن گوش ميخوابانم وقتي که خوابيده اي تا صداي دريايي را که در آن غرق شده ام بشنوم
بغض عشق
بغضم را فرو مي خورم ديگر بس است.بايد براي اين شانه هاي شکسته که سال هاست انتظار تو را مي کشند و براي اين چشم هاي سپيد که روزگاري پناه هزار غزال وحشي بودند فکري کرد. سرم سنگيني مي کند انگار هزار پروانه در مرز تولدند و روزنه اي نيست.راهي نشانم بده کنارم بنشين نترس.شانه به سري زخمي ام که از هراس بادي شيطنتي بر گيسوان انبوهت افتاده ام.شانه هايم را ببوس رد زخم هاي روي دستم را جاي بال هاي از کف داده ام را... کجا به خاک افتاده ام؟ در اولين حادثه عشق بود؟نمي دانم...همين قدر مي دانم که تنهايم. درست مثل ماهياني که هر شب خواب دريا مي بينند و گرفتار برکه اي کوچک اند. ماه نه ستاره نه به سوسوي سرابي هم مي توان دل خوش بود. حيف دلم سخت گرفته است وگرنه دلم حرف هاي زيادي برايت دارد و اين اشک ها فرصت نمي دهند. باشد براي بعد اين بار هم به اينجا که رسيدم بغضم شکست...
rezaee20.blogfa.comey baba chera khoshonat
divone sare karam vaght nadaram
hatman