مرگ عشق
سرم را روي شانه پنجره مي گذارم و گريستن آسمان را مي نگرم.چه بي پروا مي گريي عشق .دانه هاي اشک بر روي گونه هاي شيشه مي لغزد و خاطرات به روي گونه هاي من.پنجره هاي روبه رو بسته اند. اين روزها ديگر کسي به ديدار باران نمي آيد ديگر کسي عاشق نمي شود.در کوچه هاي خلوت تنهايي مان نه رهگذري مي خواند و نه درويشي و انگار هيچ شاعري در لحظه هاي تولد عشق نمي گريد. درويش به کوچه هاي ما بيا صداي تو ليلي و مجنون را بيدار مي کند.در اين باران بي امان بخوان تا عشق جان بگيرد تا کسي بي قرار يارش شود.بزن به دل کوچه ها و آن قدر حديث عشق و ذکر يا عشق يا عشق يا عشق سر بده که ليلي با پاي برهنه خود را به ديدار مجنون برساند. بخوان درويش صدايت بوي صبح مي دهد. کي سر مي زند سپيده ما؟ بخوان تا پنجره هاي بسته گشوده شود و به کوچه ي بي درخت و بي بهار دوباره برگردد. من نذر کرده ام... نذر کرده ام تار تار گيسويش را دانه دانه با اشک بوسه زنم. من نذر کرده ام يا عشق يا عشق يا عشق...
تا صداي گام هايم در کوچه پس کوچه هاي شهر مي پيچد زمين منتظر اشک هايم مي شود...