غربت تنهايي
دير کرده اي ... نه آسمان نشانه اي از تو مي فرستد نه زمين رد پاي تو را به من مي رساند و من مسير آمدنت آن قدر رفته ام و باز گشته ام که رد پاي دلم مثل شقايقي بر جا مانده است. تا کي اين گيسوان را شانه زنم و با نرگس و ياس و مريم بيارايم.تا کي اين چين و چروک هاي چهره را با لبخند سردي بپوشانم؟تا کي اين گريه هاي شبانه مي توانند مانند رودي پر آب درياي دلم را سيراب کنند. تا کي بايد پرندگان کوچه تنهايي ام يکي يکي پر بزنند و در آسمان بي کسي ام به دنبال تو بگردند. گل هاي پيرهنم پزمرده اند. هواي عاشقانه چشمانم باراني است.دير کرده اي و من اين اضطراب و اشتياق رابغض مي کنم و دستان خسته ام را به پنجره مي آويزم... اي دل ببين از پس سالها انتظار به اعتراف آمده ام. دوستت دارم .بيا و فاصله ها را کم کن...