• وبلاگ : .: زاطي گرافيک :.
  • يادداشت : يه بار ديگه اومدم تا . . . . !!!
  • نظرات : 4 خصوصي ، 57 عمومي
  • آموزش پیرایش مردانه اورجینال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    + سفر عشق

    عاشقي مي خواست به سفر برود.روزها و ماه ها و سال ها بود که چمدان مي بست.هي هفته ها را طي مي کرد و توي چمدان مي گذاشت.هي ماه ها را مرتب مي کرد و روي هم مي چيد و هي سال ها را جمع مي کرد و به چمدانش اضافه مي کرد. او هر روز توي جيب هاي چمدانش شنبه و يکشنبه مي ريخت و چه قرن هايي را که ته چمدانش جا داده بودو سال ها بود که خدا تماشايش مي کردو لبخند مي زد و چيزي نمي گفت.اما سرانجام روزي خدا به او گفت: عزيز عاشق فکر نمي کني سفرت دارد دير مي شود؟ چمدانت زيادي سنگين است. با اين همه سال و قرن و اين همه ماه و هفته چه مي خواهي بکني؟ عاشق گفت :خدايا عشق سفري دور و دراز است.من به همه اين ماه ها و هفته ها و به همه اين سال ها و قرن ها احتياج دارم زيرا هر قدر که عاشقي کنم باز هم کم است. خدا گفت:عاشقي سبک است.عاشقي سفر ثانيه است نه درنگ قرن ها و سال ها.بلند شو و برو و هيچ چيز با خود نبر جز همين ثانيه که من به تو مي دهم. عاشق گفت: باشد چيزي با خود نمي برم نه قرني و نه سالي و نه ماهي و نه هفته اي را. اما خدايا! هر عاشقي به کسي محتاج است به کسي که او را در اين سفر دور و دراز همراهي کند به کسي که پا به پايش بيايد به کسي که نامش معشوق است. خدا گفت: نه کسي و نه چيزي. در سفري که نامش عشق است "تنهايي"توشه توست و "بي کسي"معشوق ت. و و آن گاه خدا چمدان سنگين عاشق را گرفت و راهي اش کرد. او راه افتاد در حالي که سبک بود و هيچ چيز نداشت جز چند ثانيه که خدا به او داده بود. عاشق راه افتاد و تنها بود و هيچ کس را نداشت جز خدا که هميشه با او بود....