3416
بوسه مرگ
صداي باد مي آيد تو رفته اي. پنجره ها را مي بندم و در گوشه انزواي تنهايي ام براي کودک بي قرار دلم قصه عشق را مي خوانم. بهانه ات را مي گيرد به پيراهني آرامش مي کنم پيراهني که هنوز بوي عشق مي دهد. در کوچه باد مي آيد و من نگران شاخه هاي ظريف درختانم نگران رهگذراني که سرگردانند نگران کودکي که شمع مي فروشد نگران پسر بچه خيابان گردي که باد فال هايش را به يغما مي برد نگران مردي که دستان خالي از عشقش نمي گذارد به خانه بازگردد نگران زني که بي پناهي او را به کوچه هاي غربت و بي کسي مي کشد نگران دخترکي که از تقدير خود فرار ميکند. باد هياهويش بلندتر مي شود و لالايي من شبيه چيزي به فرياد... مي ترسم مرگ نزديک مي شود خودش را به پنجره مي زند. باد مي خواهد او را به من برساند و من از اين وصال مي ترسم.کودک تنهاي دلم از ترس به خود مي لرزد.لالايي ام تمام مي شود. گويي پايان قصه عشق همين جاست. مرگ گونه هاي تنهايي ام را خواهد بوسيد. نگراني ها به پايان مي رسد.گويي اينجا پايان خط است. يک نفر فردا روي شانه هاي خسته عشق راهي دورترين نقطه شهر مي شود.دور مي شود خاک مي شود و فراموش مي شود...