انتظار تلخ
دستم را به دست باد مي دهم و شانه به شانه بيد مجنون پريشان تو مي شوم. ترانه خوان باد مي شوم و تا فصل آمدنت به تماشاي برگ ها مي نشينم. عاشق نشده اي که دريابي با افتادن برگي هم مي توان مرد.عاشق نشده اي که بفهمي انتظار چه قدر غم انگيز است.نمي دانم چه قدر خواهم توانست که دوري تو را تحمل کنم.وقتي چشمانم را مي بندم تو در اعماق وجودم نمايان مي شوي. مي خواهم براي هميشه با چشماني بسته بخوابم تا تو را ببينم امافقط يک لحظه يک لحظه که چشمانم باز مي شود تمام اين روياها به پايان مي رسد. واي بر من چه بر دلم خواهد گذشت در اين پاييزهايي که در راه است... من که بهارها را هم به شوق ديدنت تا خود سپيده شکفتن تا انتهاي کوچه هاي باران زده ي رو به اقاقي ها با خيال سايه ات دويده ام. دريغ که رنگين کمان پس از باراني پيدا و ناپيداي من! غزال اين دل تنها غزل نمي داند. چند غروب را به سپيده سرايم تا تو بيايي و قرار اين دل بي قرار شوي...
چشمان تو صدف است بر آن گوش ميخوابانم وقتي که خوابيده اي تا صداي دريايي را که در آن غرق شده ام بشنوم