بغض عشق
بغضم را فرو مي خورم ديگر بس است.بايد براي اين شانه هاي شکسته که سال هاست انتظار تو را مي کشند و براي اين چشم هاي سپيد که روزگاري پناه هزار غزال وحشي بودند فکري کرد. سرم سنگيني مي کند انگار هزار پروانه در مرز تولدند و روزنه اي نيست.راهي نشانم بده کنارم بنشين نترس.شانه به سري زخمي ام که از هراس بادي شيطنتي بر گيسوان انبوهت افتاده ام.شانه هايم را ببوس رد زخم هاي روي دستم را جاي بال هاي از کف داده ام را... کجا به خاک افتاده ام؟ در اولين حادثه عشق بود؟نمي دانم...همين قدر مي دانم که تنهايم. درست مثل ماهياني که هر شب خواب دريا مي بينند و گرفتار برکه اي کوچک اند. ماه نه ستاره نه به سوسوي سرابي هم مي توان دل خوش بود. حيف دلم سخت گرفته است وگرنه دلم حرف هاي زيادي برايت دارد و اين اشک ها فرصت نمي دهند. باشد براي بعد اين بار هم به اينجا که رسيدم بغضم شکست...